کد مطلب:229900 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:283

گرهی بر پنجره ی فولاد
به خود كه آمد صورتش خیس خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود ولی در گلویش احساس سبكی خاصی می كرد، همان احساسی كه وقتی شبهای تنهایی، زیر لحاف مندرس و سنگینش، پس از یك گریه ی طولانی به او دست می داد.

آرام آرام شده بود ولی هنوز در گلویش فریادی را حس می كرد كه یكی از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد. حرفهای زائر آقا را به صورت زمزمه هایی مبهم می شنید. چادرش را بیشتر به روی صورت كشید ولی زائر تلاش می كرد با دستش چادر را از روی صورت او كنار زند و سعی داشت به هر ترتیب كه شده، نماز امام موسی كاظم (ع) را به او آموزش دهد.



[ صفحه 14]



-«چرا این قدر گریه و ضجه می كنی و نمی گذاری زائران دیگر، زیارت كنند؟! برو نماز امام موسی كاظم (ع) را بخوان، حاجتت حتما برآورده می شود!».

با آن كه تازه آرامش یافته بود، ناگهان بغضی سنگین در گلویش خزید. چادرش را روی صورت كشید و دست راستش را داخل جیب كرد. می خواست ببیند تكه پارچه ی سبزی كه با خودش برای بستن دخیل آورده بود، هنوز هست یا نه؟ پارچه را از جیبش درآورد و آن را چندین بار در دست فشرد، به صورتش نزدیك كرد، بی صدا با اشكهایش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دقت در آن نگریست! گویا دورن پارچه نور امیدی می دید و شاید كلید مشكلاتش را!

تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد، آن را داخل جیب پیراهنش درست روی قلبش گذاشت و دست چپش را روی قلب خود قرار داد. می خواست ضربه های قلبش هم به پارچه التماس كنند!



[ صفحه 15]



خودش را جمع و جور كرد، دستش هنوز روی قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور كرد، كفشهایش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره ی فولاد نزدیك شد. آن روز، روز زیارتی آقا علی بن موسی الرضا (ع) و نزدیك شدن به پنجره ی فولاد كار بسیار سختی بود. گوشه ای را پیدا كرد، كفشهایش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتیبی كه بود به پنجره ی فولاد رسانید. با وجود این كه برایش بسیار سخت بود ولی هنوز دست چپش روی پارچه و قلبش قرار داشت. دیگر فاصله ای بین صورت خود و پنجره ی طلا نمی دید. صورتش را به پنجره چسبانید و با تمام وجود برای دخترش دعا كرد.

دختر او از یك سال و نیم پیش، به قول پزشكان به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحلیل رفتنش بود. ماه بانوی تمام قوم و خویش، حالا به حال و روزی افتاده بود كه همه با دلسوزی و ترحم نگاهش می كردند. درست مثل یك آدم برفی كه در گرمای خورشید قرار گیرد، در حال آب شدن بود.



[ صفحه 16]



دستش را آرام از روی قلبش برداشت و آن را داخل جیب پیراهنش فروبرد ولی اثری از پارچه ی سبز ندید! برای چند لحظه دنیا دور سرش چرخید، به خود آمد، هر چه سعی كرد پارچه را نیافت. سیل عظیم زائران او را نیز به همراه دستهایشان كه تمنای وصال پنجره ی فولاد را داشتند، به آن فشار می داد. برای لحظاتی نفسش گرفت. صدای زائرین را می شنید كه می گفتند: «خانوم، زیارت كردی، بیا عقب، ما هم زیارت كنیم!»

نمی دانست چه كند؟ می خواست تمام نیاز و نیتش را هنگام بستن دخیل به پنجره ی فولاد، به زبان جاری كند! ولی حالا چه كند؟ نزد آقا التماس می كرد! حالا دیگر برای یافتن پارچه ی سبز خود، التماس می نمود و از آقا كمك می خواست! ناگهان فكری به ذهنش رسید. گوشه ی چارقد سفیدش را زیر دندان گرفت. تمام نیرویش را در دستش متمركز كرد و پارچه را كشید. پس از لحظه ای، تكه ای از چارقد در دستش بود. حالش را نمی فهمید، می خواست محكمترین جای پنجره را بیابد و سخت ترین گره ها را به آن بزند.



[ صفحه 17]



در مقابل صورتش جایی را یافت. گوشه ی چارقد را كه حالا تمام آرزوهایش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد.

به هر سختی كه بود خودش را از میان جمعیت بیرون كشید. به طرف سقاخانه رفت. آبی به سر و صورتش زد. درست رو به روی پنجره ی فولاد با فاصله ی چند متری، نشست و به آن خیره شد. از دور پارچه ای را كه به پنجره بسته بود، می دید. ناگهان مشاهده كرد كه یكی دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوی پنجره ی فولاد هستند، چند نفری هم با تیغ و قیچی به آن نزدیك شدند و همه ی گره ها را باز كردند! مردم تمام گره های باز شده را به عنوان تبرك می بردند! خودش می دید كه تكه ی چارقدش در دست خانم مسنی بود كه آن را بر سر و صورتش می كشید!

برغم همه ی خستگی، حال خوبی داشت. احساس می كرد آقا حاجتش را برآورده كرده است. خم شد كه كفشهایش را از روی زمین بردارد، ناگهان دستش به پارچه ی سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود، خورد! مانند كسی كه گم شده اش را یافته باشد، دیگر



[ صفحه 18]



در پوست خود نمی گنجید! كفشهایش را برداشت. مجددا به پنجره ی فولاد بالا سر آقا خیره ماند!

باد ملایمی، سبكی اش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانید. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را با آهستگی بر محل گره گذاشت. باور می كرد كه گرهش واقعا باز شده است؛ باور می كرد كه اثری از گرهش وجود ندارد! جای خالی گره، آرامشش را چندین برابر كرد. بی اختیار سرش را بر روی دست راستش قرار داد و پلكهایش را بر روی هم گذاشت.

قطرات اشك، آهسته صورتش را می پوشانید. در حالی كه لبهایش مدام بر هم می خوردند، زائرین دیگر، بوضوح می شنیدند كه او با خود می گفت: «السلام علیك ایها الامام الشهید، السلام علیك ایها الامام الغریب، السلام علیك ایها الامام الهادی... اشهد انك تشهد مقامی و تسمع كلامی و ترد سلامی و انت حی عند ربك مرزوق...».



[ صفحه 21]